به شوخی میگویم:" این سوده به همین راحتیها به حرف نمیآید. باید به یک درجهای برسد، آن وقت حرفها سرازیر میشوند."
انگار خودم هم همین طور شدم. حرفم نمیآید. گفتم وبلاگ نویسی را رها کنم و...
نمیدانم!
به خصوص بعد از آن هفته زیبا و قشنگ که همهاش با تو گذشت. بعد از 4 سال! چه زمان کوتاهی برای ادراک چنان لحظاتی. میخواهم سبز باشم آن گونه که تو میپسندی تا از دیدارم به رقص آیی. میخواهم، میخواهم...
یادت میآید که در دوران نوجوانی چه میخواستم؟ هر چند هنوز به آن نرسیدم و هنوز نیز آن خواسته را دارم ولی همان بود که مرا به تو رساند و من در خواب هم، چنین چیزهایی را نمیدیدم. چه چیزی انتظارم را میکشد بعد از این؟
نمیدانم!
در ماشین عطیه بودیم. فاطمه رانندگی میکرد. حال خوشی بود. گفتم:" چه قدر خوشبختیم ما!"
نرگس گفت:"انار نور دیده."
همه خندیدند.
چند روز بعد عطیه گفت که از آن روز همهاش دارد به این حرف فکر میکند.
ما چه قدر خوشبختیم. هر چند گاهی فراموش میکنیم ولی من حاضر نیستم که زندگیم را با زندگی هیچ کس دیگر در این دنیا و حتی در طول تاریخ عوض کنم. با هیچ کس!
از دست و زبان که بر آید کز عهده شکرش به درآید...